آسید علی آقا

برشی از کتاب

یک شب تابستان، چون پاسی از شب گذشته بود، سید از بیرون ، خسته، فرسوده، تشنه و گرسنه به منزل رفت. خواست که به اتاق برود و قدری استراحت کند، اما مادرزن دست بردار نبود. او کنار حوضچه داخل منزل نشسته بود. تا فهمید سید از در وارد شده، شروع کرد به بد گفتن و ناسزا و فحش دادن و همینطور، با این کلمات سید را مخاطب قرار می داد.

سید هم طاقت از کف داد. به داخل اتاق نرفت. یکسره از پله ها به پشت بام رفت، تا در آنجا استراحت کند، اما آن زن صدای خود را بلند کرد، به قدری که نه تنها سید، بلکه همسایگانشان نیز می شنیدند که به او سب و شتم می گفت. سید بدون آنکه پرخاشی کند، از پله های بام به زیر آمد و از در خانه بیرون رفت و سر به بیابان نهاد، بدون هدفی و مقصودی.

همینطور در خیابان به راه افتاد و هیچ متوجه خود نبود که به کجا می رود. در این حال ناگهان سید دید که تبدیل به دو نفر شده است. مکاشفه ای بر او رخ داده بود. زمانش بود ک اجر صبرش را ببینید.